دیوار های مینیمال



چند روز پیش سر یکی از کلاس هام (زبان) بحث موسیقی پیش اومد.
واسه اینکه به حرف بکشمشون باید از همه میخواستم که نظرشونو در مورد موسیقی بدن و سبک مورد علاقشون رو بگن.

یکیشون گفت من از موسیقی متنفرم. از هرموسیقی بدم میاد.
هرچی ازش سوال پرسیدم ببینم نظرشو یه جور بهتری میگه یا نه دیدم فایده نداره.
نمیتونستم همچین چیزی رو باور کنم.
گفتم تو راه میری صدای پات موسیقی داره، صدای پرنده ه موسیقی داره، لهجه ات یکی از موسیقایی ترین لهجه های یکی از موسیقایی ترین زبان های دنیاست (اصفهانی) و بعد تو میگی از موسیقی تنفر دارم؟ (فاز مذهبی برداشته بود) گفتم خود متن قرآن رو معمولی بخونی موسیقی داره حالا کاری به قرائت های مجلسی و  شاهکار های قرائت قرآن ندارم فقط تو به من بگو مگه میشه آدم باشی و از موسیقی بیزار باشی؟ 



صدا در تاریخ را که در ذهنم تکرار میکنم حس میکنم قرار است یک مقاله علمی را بلغور کنم.
نه، من میخواهم یک تجربه از روز های بیست و سه سالگی را به اشتراک بگذارم.
 من موسیقی را خیلی دوست دارم. شده است که چند هفته روزی سه چهار ساعت موسیقی دیده ام و گوش سپرده ام.
یعنی نشسته بودم روبروی صفحه لپ تاپ و نگاه میکردم به دست هاشان که کشیده میشدند روی سیم ها  

فاز اخیر بیشتر به دست موسیقی آنور آبی بود. اسمش را گذاشته اند راک و متال . من پست راک را انتخاب کرده ام مدت هاست
 و مدام هم هندزفری به گوش بوده ام.

مسئله اساسی این بود که وقتی گوش میدادم به صدای ساز ها
با سرعت نور فکر میکردم و مدام از خودم میپرسیدم
اگر تو نوازنده گیتار برقی میشدی هرگز این موسیقی به ذهنت می‌خورد؟

 تو این نقاشی را می‌کشیدی اگر نقاش بودی؟

 تو اگر در روسیه بودی می‌توانستی شانه به شانه داستایفسکی بنویسی؟ 

هزار هزار سوال در همین قالب !

این که الان می‌گویم را خیلی وقت است که نگه داشته و گذاشته ام برای وقتی که همه چیز محیا شد. 


من هزار بار همه ی این صدا ها را ساخته ام

هزار بار شنیده ام

هزار بار زیسته ام

هزار بار

نمیدانم فهمیدید منظور از صدا در تاریخ چیست یا نه؟


آخرین جستجو ها